ژنده‌اي پوشيد، مي‌شد پير راه

شاعر : عطار

ناگهان او رابديد آن پادشاهژنده‌اي پوشيد، مي‌شد پير راه
پير گفت اي بي‌خبر، تن زن خموشگفت من به يا تو، هان اي ژنده پوش
کانک او خود را ستود آگاه نيستگرچه ما را خود ستودن راه نيست
به ز چون تو صد هزاران، بي‌شکيليک چون شد واجبم، چون من يکي
نفس تو از تو خري برساختستزانک جانت روي دين نشناختست
تو شده در زير بار او اسيروانگهي بر تو نشسته‌اي امير
تو به امر او فتاده در طلببر سرت افسار کرده روز و شب
کام و ناکام آن تواني کرد و بسهرچ فرمايد ترا، اي هيچ‌کس
نفس سگ را هم خر خود ساختمليک چون من سر دين بشناختم
نفس سگ بر تست ، من هستم بروچون خرم شد نفس، بنشستم برو
چون مني بهتر ز چون تو صد هزارچون خر من بر تو مي‌گردد سوار
در تو افکنده ز شهوت آتشياي گرفته بر سگ نفست خوشي
از دلت و ز تن ز جان قوت ببردآب تو آرايش شهوت ببرد
پيري و نقصان عقل و ضعف هوشتيرگي ديده و کري گوش
سر به سرمير اجل را چاکرنداين و صد چندين سپاه و لشگرند
يعني از پس مير ما در مي رسدروز و شب پيوسته لشگر مي‌رسد
هم تو بازافتي و هم نفست ز راهچون درآمد از همه سويي سپاه
عشرتي با او به هم برساختيخوش خوشي با نفس سگ در ساختي
زيردست قدرت او آمديپاي بست عشرت او آمدي
تو جدا افتي ز سگ، سگ از تو همچون درآيد گرد تو شاه و حشم
پس به فرقت مبتلا خواهيد شدگر ز هم اينجا جدا خواهيد شد
زانک در دوزخ خوشي با هم رسيمغم مخور گر با هم اينجا کم رسيم